-
36
11 شهریور 1392 15:24
وبلاگ قبلی رو بار اولی که با "تو" به هم زدم ترک کردم این یکی رو الان... که باز روزهای جدایی رو میگذرونیم و میدونم که دیگه برگشتی در کار نیست... خسته شدم... خیلی خسته تر از اون که بتونم به زندگی امیدوار باشم... لطفا دنبالم نگردید... ممنون از خواننده های خاموش و روشنی که همراهم بودن...
-
35
14 مرداد 1392 21:15
حالا که بالاخره توی این مملکت مشتری مداری دیدیم دوست دارم از شرکت ویتانا تشکر کنم که علاوه بر پذیرش مشکل موجود توی محصولشون و فرستادن مامور کنترل کیفیت برای پس گرفتن نمونه معیوب، برای دلجویی ی بسته از محصولاتشون رو هم فرستادن. ممنون که قدمی در راستای مشتری مداری و حفظ حقوق مشتریها برداشتید.
-
34
9 مرداد 1392 04:52
من تا جالا احیا نرفته بودم...توی خیابون دعای دسته جمعی نخونده بودم... دعای جوشن کبیر نخونده بودم در واقع درکش نکرده بودم... نمیگم بد بود نه خیلی هم خوب بود ولی در کل تنهایی دعا کردن رو ترجیح میدم... جایی که بتونی تلویزیون رو هروقت خاستی خاموش کنی... صدای بچه های مردم هم مزاحمت نشه... پ.ن: قسمت دعا خوندن و صدا و لحن...
-
33
5 مرداد 1392 14:40
خیلی سخته وقتی دلت غصه داره بخای مثبت اندیش باشی... غصه ای که با هیچکس نمیشه در میونش گذاشت تا سبک شد... حس میکنم هیچکس تو دنیا درکم نمیکنه و نمیتونه حرف دلم رو بفهمه... دارم سعی میکنم مثبت باشم... که فکرای منفی از خودم و ناخودآگاهم دور کنم... که نیروی کائنات رو جذب کنم... که به خواسته هام برسم... اما این بغض لعنتی رو...
-
32
4 مرداد 1392 11:20
چند توصیه برای سلامتیتان اول اینکه از استرسهایتان حرف بزنید: یک آدم صبور و دهنقرص، گیر بیاورید و کل مشکلات زندگی تان را با او تقسیم کنید… بازگوکردن مشکلات، وزن آنها را کم میکند… علاوه بر آن معمولا وقتی سفره دلتان را جلو کسی باز میکنید، او هم سفره خودش را برایتان باز میکند و یحتمل میفهمید که شما در این دنیا، تنها آدم...
-
31
2 مرداد 1392 19:03
یک وقت هایی فکر میکنم مرد بودن چقدر می تواند غمگین باشد. هیچ کس از دنیای مردانه نمی گوید. هیچ کس از حقوق مردان دفاع نمیکند. هیچ انجمنی با پسوند"... مردان" خاص نمی شود. مردها نمادی مثل رنگ صورتی ندارند. این روزها همه یک بلندگو دست گرفته اند و از حقوق و دردها و دنیای زنان می گویند. در حالی که حق و درد و دنیای...
-
30
30 تیر 1392 01:21
تمام سال را روزه خواهم بود اگر افطار همه روزه هایم تو باشی و شیرینی لبانت...
-
29
26 تیر 1392 00:14
خب ما یه عمر خودمون در قوطی کنسرو رو باز میکردیم اصلا هم فکر نمیکردیم که این یه کار مردونه ست با تشکر ویژه از آقای روشن پژوه که تو مسابقه ی پرمحتواشون!!!! این نکته رو روشن کردن.... واقعا نمیفهمم مامانم چجوری این برنامه ها رو نگاه میکنه پ.ن: یعنی واقعا میشه بلد نبود در کنسرو باز کرد؟؟؟؟ من فکر میکردم خودم خیلی...
-
28
19 تیر 1392 20:28
تقریبا دو هفته پیش بود که وقتی داشتم خسته و له از کلاس زبان برمیگشتم یکی به اسم صدام کرد و وقتی برگشتم بهترین دوست دبیرستانم رو دیدم همراه همسرش بعد از ده سال هنوز همون چهره مهربون و خانومانه رو داشت.... فرصت نشد مفصل صحبت کنیم فقط فهمیدم دو تا دختر فسقلی داره امروز که مفصل صحبت کردیم فهمیدم از جمع دخترونه سابقمون فقط...
-
27
11 تیر 1392 12:50
گاهی به شدت احساس حماقت میکنم....
-
26
6 تیر 1392 00:46
الان این گودر بیچاره به کجای دنیاشون سنگینی میکرد که دارن تعطیلش میکنن؟ ی چیز دیگه... من آخرشم نمیفهمم فلسفه این برنزه کردن پوست و کباب شدن چیه... مگه رنگ پوست خود آدم چشه که حتما باید اونجور خودشون رو بسوزونن توی استخر روباز؟ میترسم به مرگ جاهلیت بمیرم آخرش
-
25
3 تیر 1392 16:41
فسقلی خان داره دندون در میاره... یعنی شاید بیشتر از یکماهه که داره دندون در میاره ولی هنوز خبری نیست هر روز هم بیشتر از قبل لوس و بهونه گیر میشه... حالا هم که مامانش با پای شکسته کنارشه و نازش رو میکشه شدید... البته که وقتی خونه ما بود نازش بیشتر هم خریدار داشت... وقتی با اون دهن بی دندونش میخنده آدم کلا میخاد قورتش...
-
24
3 تیر 1392 16:34
زندگیشون خیلی وقته به بن بست رسیده... اگر بخاطر بچه ها و ی سری تابوهای جامعه نبود احتمالا خیلی وقت پیش از هم جدا شده بودن... الانشم در یک طلاق عاطفی به سر میبرن... هرچند هنوز ظاهر زندگی رو خوب حفظ کردن تا کمتر کسی متوجه جو سرد خونشون بشه... معتقدم آدم یک بار زندگی میکنه... پس نباید این یک بار زندگی رو بخاطر حرف مردم...
-
23
1 تیر 1392 16:13
دو روز رفتیم شمال خواهره افتاد زمین مجبور شد پاشو گچ بگیره تا یکماه پاش نشکسته ولی تاندونش شدید کشیده شده طفلی کلی درد کشید تا برگشتیم تهران... کلا مسافرت خوبی نبود... خوش نگذشت
-
22
21 خرداد 1392 19:56
بعد از مدتها (حدودا 10 ماه) کله صبح دوباره مقنعه سر کردم... شلوار پارچه ای پوشیدم و بدون آرایش از خونه زدم بیرون تا برم یجای دولتی واسه درخواست کار... که حرفا زده شد و قرار شد خبر بدن که خیلی بعید میدونم موفقیتی حاصل بشه.... و چقدر متنفرم از این جاهای دولتی که مجبوری با این فرم خاص بری... گرچه ظاهر من شاید مذهبی به...
-
21
18 خرداد 1392 10:35
حس خوبیه وقتی میدونی فقط واسه خودت مینویسی...
-
20
16 خرداد 1392 20:26
دلم میخاست با خانوادم راحت بودم... انقدر راحت که از "تو" باهاشون حرف بزنم... که بگم وقتی باهاتم چقدر بهم خوش میگذره... که وقتی اذیتم میکنی و چشمات میخنده چقدر حرص میخورم... ولی حیف... برای فزندی که هیچگاه نخاهم داشت مادری خواهم شد آنگونه که خود میخاهم... نه آنگونه که جامعه میپسندد... پ.ن: خداییش ورژن قبلی...
-
19
16 خرداد 1392 13:18
الان ما همون نسخه قدیم رو بخایم باید کیو ببینیم؟ خیلی هم از این قشنگتر و جمع و جور تر بود.
-
18
12 خرداد 1392 19:57
نمیدونم اتفاقیه که دقیقا توی تعطیلات دو روزه دسترسی به سیستم مدیریت قطع میشه یا نه... خیلی هم مهم نیست چون کلا حس نوشتن ندارم ... حرف زیاد دارم اما گفتنی نیستن... شاید چون جواباش رو خودم میدونم... حس ناله کردن هم ندارم... پس باهاشون کنار میام... همه این روزا مثل هم گذشتن... خونه... باشگاه... زبان نخوندن... خانواده......
-
17
27 اردیبهشت 1392 17:33
خیلی مسخره ست که اینهمه کفش فروشی باشن بعد هیچکدوم سایز پاتو نداشته باشن... چند مدلی که من و ته تغاری پسندیدیم سایز هیچکدوممون رو نداشت... درحالیکه سایزمون کاملا نرماله... 5 تا آدم بزرگ اینهمه راه رفتیم واسه فسقلی خان کفس سوت سوتی و کوله پشتی خریدیم برگشتیم...
-
16
23 اردیبهشت 1392 19:17
با اینکه رتبه م بد نشده ولی بازم قبول نمیشم و هیچی هم بدتر از این نیست که بدونی قبول نمیشی فعلا دیگه قید درس رو زدم و رفتم سراغ زبان... کلاس آیلتز ثبت نام کردم و از تیر شروع میشه... بالاخره اینم یه فعالیته واسه راضی کردن دلم... گرچه روز تعیین سطح بسیار سورپرایز شدم و برخلاف تصورم که فکر میکردم کلاس پایین قبول میشم...
-
15
13 اردیبهشت 1392 12:33
برای مخاطب خاص عزیزم: بهترین هدیه این روزا، داشتن دوباره آغوشت بود... خوشحالم که بازم هستی نازنینم
-
14
4 اردیبهشت 1392 11:07
حال من خوب است اما... تو باور نکن....
-
13
30 فروردین 1392 11:48
یکی از مشکلات من اینه که همیشه از چیزی یا فردی غیر از خودم انگیزه میگیرم برای زندگی... برای ادامه دادن و حتا برای نفس کشیدن... و الان مدتهاست این انگیزه رو ندارم...
-
12
25 فروردین 1392 20:27
نمیدونم بگم به ته تغاری حسودیم میشه یا براش غصه میخورم... با توجه به اختلاف سنی ده سالمون خیلی از مشکلاتی که من و خواهره و کلا خانواده تجربه کردیم رو نداشت... در واقع تاریخ خانواه رو به 2 دوره قبل از میلادش و بعد از میلادش تقسیم کرده با اینکه منم از مدرسه یراست رفتم دانشگاه اما در یک مقایسه اجمالی با ته تغاری فکر...
-
11
23 فروردین 1392 12:36
بابا هربار که من میخام موهام رو رنگ کنم: رنگ موهات که خوبه... بابا بعد از اتمام کار: این دفعه قشنگتر شده
-
10
21 فروردین 1392 00:35
بهانه ای بیش نیست لاک نزدن و بلند نکردن ناخن از ترس مکیده شدن انگشتان توسط فسقلی خان*... تو که نیستی دل و دماغی ندارم برای این کارها... * مدتهاست به بهانه درآمدن دندانها و درد لثه انگشتانم را میجود... و ظاهرا مزه انگشتان من از انگشتان بقیه بهتر است...
-
9
17 فروردین 1392 21:40
فسقلی خان از امروز رسما ساکن خونه ما شد مامانش از امروز رفت سرکار و فسقلی هر روز از ساعت 6 صبح تا 7 شب خونه ماست تا بیان دنبالش با اینکه بچه خیلی خوبیه و تقریبا اصلا اذیت نداره (بجز مواردیکه شیر مادر میخاد و ما هم نداریم که بهش بدیم ) ولی بازم خسته شدیم... مخصوصا که دیگه از خواب صبح و چرت بعدازظهر هم خبری نیست و هر...
-
8
14 فروردین 1392 22:37
خسته م... از خودم... از خانواده م... از زندگی... از آدمایی که درکت نمیکنن... آدمایی که ی عمر باهاشون زندگی کردی اما یهو میبینی نمیشناختیشون... خیلی خسته م... کاش تموم بشه این زندگی... خدایا همه ی عمری رو که مونده حاضرم ببخشم... بی حساب... فقط تمومش کن...
-
7
13 فروردین 1392 19:47
تو که نیستی هر روز من نحس است... چه فرقی میکند 12هم باشد یا 13هم یا 14هم...