تک درخت بید

من... خودم... دلم...

تک درخت بید

من... خودم... دلم...

22

بعد از مدتها (حدودا 10 ماه) کله صبح دوباره مقنعه سر کردم... شلوار پارچه ای پوشیدم و بدون آرایش از خونه زدم بیرون تا برم

یجای دولتی واسه درخواست کار...  که حرفا زده شد و قرار شد خبر بدن که خیلی بعید میدونم موفقیتی حاصل بشه....

 و چقدر متنفرم از این جاهای دولتی که مجبوری با این فرم خاص بری... گرچه ظاهر من شاید مذهبی به نظر بیاد اما متنفرم از

اینکه "مجبور" باشم با چادر تو اداره باشم و بدون حتا ی مداد چشم  اعتقادات من شاید خیلی خاص باشن... نه بستگی

ادارات دولتی رو میپسندم و نه بازی بعضی شرکتهای خصوصی رو... خلاصه که گیر کردم این وسط... و چقدر بی حوصله هستم

این روزا... 


21

حس خوبیه وقتی میدونی فقط واسه خودت مینویسی...

20

دلم میخاست با خانوادم راحت بودم... انقدر راحت که از "تو" باهاشون حرف بزنم... که بگم وقتی باهاتم چقدر بهم خوش


میگذره... که وقتی اذیتم میکنی و چشمات میخنده چقدر حرص میخورم... ولی حیف... برای فزندی که هیچگاه نخاهم


داشت مادری خواهم شد آنگونه که خود میخاهم... نه آنگونه که جامعه میپسندد... 



پ.ن: خداییش ورژن قبلی خیلی قشنگتر بود...

19


الان ما همون نسخه قدیم رو بخایم باید کیو ببینیم؟ خیلی هم از این قشنگتر و جمع و جور تر بود.

18

نمیدونم اتفاقیه که دقیقا توی تعطیلات دو روزه دسترسی به سیستم مدیریت قطع میشه یا نه...


خیلی هم مهم نیست چون کلا حس نوشتن ندارم ... حرف زیاد دارم اما گفتنی نیستن... 


شاید چون جواباش رو خودم میدونم... حس ناله کردن هم ندارم... پس باهاشون کنار میام...


همه این روزا مثل هم گذشتن... خونه... باشگاه... زبان نخوندن... خانواده... همش مثل هم...


توهم چاقی هم که ولم نمیکنه... مامان به این نتیجه رسیده که از مولتی ویتامینهای فسقلی


که با قطره چکون میدن بهش به منم بده...