تقریبا دو هفته پیش بود که وقتی داشتم خسته و له از کلاس زبان برمیگشتم یکی به اسم صدام کرد و وقتی برگشتم بهترین
دوست دبیرستانم رو دیدم همراه همسرش بعد از ده سال هنوز همون چهره مهربون و خانومانه رو داشت....
فرصت نشد مفصل صحبت کنیم فقط فهمیدم دو تا دختر فسقلی داره امروز که مفصل صحبت کردیم فهمیدم از جمع دخترونه
سابقمون فقط من مجرد موندم و بقیه حتا بچه مدرسه ای دارن
یجورایی هم خوشحالم هم ناراحت... خوشحالم که هنوز مسئولیت جدی ای روی دوشم نیست و ناراحتم که هنوز نتونستم
با کسی باشم که دوسش دارم...
این روزا احساساتم زیادی ضد و نقیض شدن...
سلام چه خوب
دوستش دارید
یا میتونستید دوستش داشته باشید
این درد بزرگیه .... خیلی بزرگ
در خلوت شب ز حــق صـدا میآید
از عطر سحر بوی خدا میآید
با گوش دگر شنو به غوغای سکوت
کز مرغ شب ، آواز دعا میآید . . .
التماس دعای فرااااااااااوان.
با ما همراه شوید در کـافــه جــوانـی
www.cafejavani.com
وقتش که برسه اون اتفاق می افته....
درسته باید وقتش برسه