تک درخت بید

من... خودم... دلم...

تک درخت بید

من... خودم... دلم...

28

تقریبا دو هفته پیش بود که وقتی داشتم خسته و له از کلاس زبان برمیگشتم یکی به اسم صدام کرد و وقتی برگشتم بهترین


دوست دبیرستانم رو دیدم همراه همسرش بعد از ده سال هنوز همون چهره مهربون و خانومانه رو داشت....


فرصت نشد مفصل صحبت کنیم فقط فهمیدم دو تا دختر فسقلی داره امروز که مفصل صحبت کردیم فهمیدم از جمع دخترونه


سابقمون فقط من مجرد موندم و بقیه حتا بچه مدرسه ای دارن


یجورایی هم خوشحالم هم ناراحت... خوشحالم که هنوز مسئولیت جدی ای روی دوشم نیست و ناراحتم که هنوز نتونستم


با کسی باشم که دوسش دارم... 


این روزا احساساتم زیادی ضد و نقیض شدن...



نظرات 3 + ارسال نظر
یه نفر 19 تیر 1392 ساعت 08:45 ب.ظ

سلام چه خوب
دوستش دارید
یا میتونستید دوستش داشته باشید
این درد بزرگیه .... خیلی بزرگ

کـافــه جــوانـی 19 تیر 1392 ساعت 08:49 ب.ظ http://cafejavani.com/

در خلوت شب ز حــق صـدا می‌آید
از عطر سحر بوی خدا می‌آید
با گوش دگر شنو به غوغای سکوت
کز مرغ شب ، آواز دعا می‌آید . . .
التماس دعای فرااااااااااوان.

با ما همراه شوید در کـافــه جــوانـی
www.cafejavani.com

پرتو 20 تیر 1392 ساعت 11:41 ق.ظ http://par2.blogsky.com/

وقتش که برسه اون اتفاق می افته....

درسته باید وقتش برسه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد