تک درخت بید

من... خودم... دلم...

تک درخت بید

من... خودم... دلم...

30

تمام سال را روزه خواهم بود اگر افطار همه روزه هایم تو باشی و شیرینی لبانت...

29

خب ما یه عمر خودمون در قوطی کنسرو رو باز میکردیم اصلا هم فکر نمیکردیم که این یه کار مردونه ست  با تشکر


ویژه از آقای روشن پژوه که تو مسابقه ی پرمحتواشون!!!! این نکته رو روشن کردن....


واقعا نمیفهمم مامانم چجوری این برنامه ها رو نگاه میکنه


پ.ن: یعنی واقعا میشه بلد نبود در کنسرو باز کرد؟؟؟؟ من فکر میکردم خودم خیلی کارنابلدم خدا رو شکر که از من بدتر هم


هست

28

تقریبا دو هفته پیش بود که وقتی داشتم خسته و له از کلاس زبان برمیگشتم یکی به اسم صدام کرد و وقتی برگشتم بهترین


دوست دبیرستانم رو دیدم همراه همسرش بعد از ده سال هنوز همون چهره مهربون و خانومانه رو داشت....


فرصت نشد مفصل صحبت کنیم فقط فهمیدم دو تا دختر فسقلی داره امروز که مفصل صحبت کردیم فهمیدم از جمع دخترونه


سابقمون فقط من مجرد موندم و بقیه حتا بچه مدرسه ای دارن


یجورایی هم خوشحالم هم ناراحت... خوشحالم که هنوز مسئولیت جدی ای روی دوشم نیست و ناراحتم که هنوز نتونستم


با کسی باشم که دوسش دارم... 


این روزا احساساتم زیادی ضد و نقیض شدن...



27

گاهی به شدت احساس حماقت میکنم....

26

الان این گودر بیچاره به کجای دنیاشون سنگینی میکرد که دارن تعطیلش میکنن؟



ی چیز دیگه... من آخرشم نمیفهمم فلسفه این برنزه کردن پوست و کباب شدن چیه... مگه رنگ پوست خود آدم چشه که حتما


باید اونجور خودشون رو بسوزونن توی استخر روباز؟


میترسم به مرگ جاهلیت بمیرم آخرش

25

فسقلی خان داره دندون در میاره... یعنی شاید بیشتر از یکماهه که داره دندون در میاره ولی هنوز خبری نیست هر روز


هم بیشتر از قبل لوس و بهونه گیر میشه... حالا هم که مامانش با پای شکسته کنارشه و نازش رو میکشه شدید... البته


که وقتی خونه ما بود نازش بیشتر هم خریدار داشت... وقتی با اون دهن بی دندونش میخنده آدم کلا میخاد قورتش بده


چندتایی هم کلمه یاد گرفته که دیگه کلا اهل خونه واسش ضعف کردن... جدیدترین شاهکارش هم کندن دکمه اسپیس


کیبردم بود که نمیدونم چجوری کندتش نیم وجبی خلاصه که بد بهش عادت کردیم و این یکماه دوری یکم سخت


میگذره... و البته مهلتی هست برای خوب شدن زخم گازهایی که با همون دهن بی دندونش میگیره





24

زندگیشون خیلی وقته به بن بست رسیده... اگر بخاطر بچه ها و ی سری تابوهای جامعه نبود احتمالا خیلی وقت پیش از هم


جدا شده بودن... الانشم در یک طلاق عاطفی به سر میبرن... هرچند هنوز ظاهر زندگی رو خوب حفظ کردن تا کمتر کسی


متوجه جو سرد خونشون بشه...


معتقدم آدم یک بار زندگی میکنه... پس نباید این یک بار زندگی رو بخاطر حرف مردم یا تابوهای جامعه از دست بده... هرچند که


خودم هم تا حدی قربانی این تابوها هستم...

23

دو روز رفتیم شمال خواهره افتاد زمین مجبور شد پاشو گچ بگیره تا یکماه پاش نشکسته ولی تاندونش شدید کشیده شده


طفلی کلی درد کشید تا برگشتیم تهران... کلا مسافرت خوبی نبود... خوش نگذشت