تک درخت بید

من... خودم... دلم...

تک درخت بید

من... خودم... دلم...

6

امروز رفتم جاهایی که همیشه با هم میرفتیم... همون خیابون... همون پاساژ... راستی هنوز هلیکوپترت سرجاشه... همون رستورانی که پیتزاهاش رو دوست داری... نشستم جای همیشگی 

اما تو روبروم نبودی طاقت نیاوردم... حتا نتونستم پیتزا سفارش بدم... 

نبودنت حس خیلی بدیه... هرجا نگاه میکنم تو رو میبینم... دلم خیلی تنگته...

5

طی یک حرکت غافلگیرانه 4 تا عمه ها با هم اومدن تهران... دو تاشون رو 15 سالی بود ندیده بودیم... بچه که بودیم خیلی میرفتیم شهرستان ولی الان خیلی سال که دیگه نمیریم. چرا؟ واقعا نمیدونم...

شاید چون ماها بهانه اوردیم و مامان اینا هم از خدا خاسته قبول کردن... دو تا دختر عمه ای رو دیدم که تا حالا ندیده بودم... با اینکه از نظر ظاهری من بیشتر شکل فامیل مادری هستم و دو تا خواهرا شکل خانواده پدری ولی اونا کمتر بهشون تمایل دارن... 

همه فامیل پدری توی مشهد و اطرافش هستن و فامیل با نفوذی هم هستن حالا قرار شده واسه منم یه کار خوب پیدا کنن تا برم مشهد دوست ندارم برم ولی ظاهرا اینجا آینده ای در انتظارم نخواهد بود... نه عشقی... نه کاری و نه هیچی دیگه اینجا منتظرم نیست...

4

امروز سالگرد آشناییمون بود... سالگردی که جشنی نداشت... تبریک نداشت... سورپرایز نداشت...

هیچی نداشت... "تو" نداشت...

3

موهام رو کوتاه کردم... در واقع باید بگم خیلی خیلی کوتاه... در حد پسرونه... و رنگ هم کردم... 

اما چه فایده وقتی اونی که باید باشه تا ببینه نیست؟ 

2

نمیدونم واسه شما بهار کی و چجوری شروع میشه اما تو خونه ی ما از دیشب و با عطسه، سرفه، خارش گلو و قرمزی چشم شروع شد هممون به جز بابا از این موهبت الهی برخورداریم که جفت گیری گیاهان رو با تمام وجود حس میکنیم 

آخه خدایا یکم حجب حیا هم خوب چیزی بود میدادی به این درختا که اینجوری ول ندن خودشون رو توی هوای باز و دمار از روزگار ملت دربیارن...

شروع بهار واسه ما یعنی 7-6 ماه حساسیت وحشتناک، سیتریزین و آنتی هیستامین، آمپول ضد حساسیت، آبریزش بینی و چشم و دستمال کاغذی مچاله

ایشالا که بهار شما اینجوری شروع نشه


1

بالاخره باید از یجا شروع میکردم... و اولین جایی که زورم بهش رسید وبلاگ قبلی بود...

فراموشش کردم؟ به هیچ عنوان... فقط دارم کنار میام با نبودنش... با نبودن کسی که یکسال

باهاش نفس کشیدم... خندیدم... گریه کردم... کسی که تو تمام طول زندگیم بهترین اتفاق بود

ولی متاسفانه نخاست که بمونه...

روزای خوبی نداشتم... چند کیلو وزن کم کردم... کلی اشک ریختم ولی الان بهترم... و فعلا هیچ

برنامه ای برای زندگیم ندارم... خیلی از برنامه هام با بودن اون برنامه ریزی شده بود و حالا که 

نیست خیلی بی معنی به نظر میاد رفتن دنبالشون...

ولی خب دارم تلاش میکنم هرچند که اصلا فکر نمیکنم موفق بشم... 

این روزا فقط بغل کردن فسقلی آرومم میکنه... وقتی با چشمای درشتش زل میزنه تو چشمات

یا وقتی بعد از کلی مقاومت بالاخره دستت رو میکنه تو دهنش و یه خنده ذوقناکی میکنه که یعنی

 دیدی  برام هم مهم نیست بقیه چی فکر میکنن مهم اینه که منی که نمیخام خودم بچه

داشته باشم از بغل کردن پسرخواهرم لذت میبرم...

روزای آخر پارسال برام یعنی پیدا کردن اون... و چه دردناکه که روزای آخر امسال یعنی از دست دادنش...