تک درخت بید

من... خودم... دلم...

تک درخت بید

من... خودم... دلم...

1

بالاخره باید از یجا شروع میکردم... و اولین جایی که زورم بهش رسید وبلاگ قبلی بود...

فراموشش کردم؟ به هیچ عنوان... فقط دارم کنار میام با نبودنش... با نبودن کسی که یکسال

باهاش نفس کشیدم... خندیدم... گریه کردم... کسی که تو تمام طول زندگیم بهترین اتفاق بود

ولی متاسفانه نخاست که بمونه...

روزای خوبی نداشتم... چند کیلو وزن کم کردم... کلی اشک ریختم ولی الان بهترم... و فعلا هیچ

برنامه ای برای زندگیم ندارم... خیلی از برنامه هام با بودن اون برنامه ریزی شده بود و حالا که 

نیست خیلی بی معنی به نظر میاد رفتن دنبالشون...

ولی خب دارم تلاش میکنم هرچند که اصلا فکر نمیکنم موفق بشم... 

این روزا فقط بغل کردن فسقلی آرومم میکنه... وقتی با چشمای درشتش زل میزنه تو چشمات

یا وقتی بعد از کلی مقاومت بالاخره دستت رو میکنه تو دهنش و یه خنده ذوقناکی میکنه که یعنی

 دیدی  برام هم مهم نیست بقیه چی فکر میکنن مهم اینه که منی که نمیخام خودم بچه

داشته باشم از بغل کردن پسرخواهرم لذت میبرم...

روزای آخر پارسال برام یعنی پیدا کردن اون... و چه دردناکه که روزای آخر امسال یعنی از دست دادنش...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد