دلم میخاست با خانوادم راحت بودم... انقدر راحت که از "تو" باهاشون حرف بزنم... که بگم وقتی باهاتم چقدر بهم خوش
میگذره... که وقتی اذیتم میکنی و چشمات میخنده چقدر حرص میخورم... ولی حیف... برای فزندی که هیچگاه نخاهم
داشت مادری خواهم شد آنگونه که خود میخاهم... نه آنگونه که جامعه میپسندد...
پ.ن: خداییش ورژن قبلی خیلی قشنگتر بود...
نمیدونم اتفاقیه که دقیقا توی تعطیلات دو روزه دسترسی به سیستم مدیریت قطع میشه یا نه...
خیلی هم مهم نیست چون کلا حس نوشتن ندارم ... حرف زیاد دارم اما گفتنی نیستن...
شاید چون جواباش رو خودم میدونم... حس ناله کردن هم ندارم... پس باهاشون کنار میام...
همه این روزا مثل هم گذشتن... خونه... باشگاه... زبان نخوندن... خانواده... همش مثل هم...
توهم چاقی هم که ولم نمیکنه... مامان به این نتیجه رسیده که از مولتی ویتامینهای فسقلی
که با قطره چکون میدن بهش به منم بده...